بار بستگان شبهاي تار به شوق روشنايي سراي دلدار
بار بستگان شبهاي تار به شوق روشنايي سراي دلدار
منبع:ماهنامه موعود
حكايت از: رهيافتگان سراي دلدار
شيخ حسن كاظميني ميگويد:
سال 1224، در كاظمين، زياد طالب تشرّف خدمت حضرت وليّ عصر(عج) بودم و به اندازهاي اين عشق و علاقه شديد شد كه از تحصيل بازماندم و ناچار يك دكّان عطّاري و سمساري باز كردم.
روزهاي جمعه بعداز غسل جمعه، لباس احرام ميپوشيدم و شمشير حمايل ميكردم و مشغول ذكر ميشدم. (اين شمشير هميشه بالاي دكّان ايشان معلّق بود) در اين روز خريد و فروش نميكردم و منتظر ظهور امام زمان(عج) بودم.
يكي از جمعهها مشغول به ذكر بودم كه سه نفر سيّد جلوي صورتم ظاهر و به درِ دكّان تشريف فرما شدند دو نفر از آنها كامل مرد بودند و يكي جواني در حدود بيست و چهار ساله كه در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوقالعاده صورت مباركشان نوراني بود. به حدّي جلب توجّه مرا نمودند كه از ذكر باز ماندم و محو جمال ايشان شدم و آرزو ميكردم كه داخل دكّان من بيايند.
آرام آرام با نهايت وقار آمدند تا به در دكّان من رسيدند. سلام كردم.
جواب دادند و فرمودند: شيخ حسن، گلگاو زبان داري؟ (و اسم دارويي را بردند كه ته دكّان بود و الآن اسمش در نظرم نيست.)
فوراً عرض كردم: بلي دارم. حال آنكه روز جمعه من خريد و فروش نميكردم و به كسي هم جواب نميدادم.
فرمودند: بياور.
عرض كردم: چَشم و به ته دكّان براي آوردن آن دارويي كه ايشان فرمودند، رفتم و آنرا آوردم. وقتي كه برگشتم، ديدم كسي در دكّان نيست؛ ولي عصايي روي ميز جلوي دكّان قرار دارد. آن عصا، عصايي بود كه در دست آن آقاي وسطي ديده بودم. عصا را بوسيدم و عقب دكّان گذاشتم و بيرون آمدم و هرچه از اشخاصي كه آن اطراف بودند، سؤال كردم: اين سه نفر سيّد كه در دكّان من بودند، كجا رفتند؟
گفتند: ما كسي را نديديم.
ديوانه شدم. به دكّان برگشتم و خيلي متفكّر و مهموم بودم كه بعداز اين همه اشتياق، به زيارت مولايم شرفياب شدم؛ ولي ايشان را نشناختم. در اين اثناء مريض مجروحي را ديدم كه او را ميان پنبه گذاشتهاند و به حرم مطهّر حضرت موسي بن جعفر(ع) ميبرند. آنها را برگردانيدم و گفتم: بياييد. من مريض شما را خوب ميكنم.
مريض را برگردانيدند و به دكّان آوردند. او را رو به قبله روي تختي، كه عقب دكان بود و روزها روي آن ميخوابيدم، خواباندم. دو ركعت نماز حاجت خواندم و با اينكه يقين داشتم كه مولاي من حضرت وليّ عصر(عج) بوده است كه به دكان من تشريف آورده، خواستم اطمينان خاطر پبدا كنم. در قلبم خطور دادم كه اگر آن آقا، ولي عصر(عج) بوده است. اين عصا را بر روي اين مريض ميكشم تا وقتي از روي او رد شد، بلافاصله شفا براي او حاصل و جراحات بدنش به كلّي رفع شود؛ لذا عصا را از سر تا پايش كشيدم. في الفور شفا يافت و به كلّي جراحات بدن او برطرف شد و زير عصا گوشت تازه روييد.
آن مريض از شوق، يك ليره جلوي دكان من گذاشت؛ ولي من قبول نكردم. او گمان كرد آن وجه كم است كه قبول نميكنم. از دكان به پايين جست و از شوق بناي رفتن گذاشت. به دنبال او دويدم و گفتم: من پول نميخواهم و او گمان ميكرد كه ميگويم كم است. تا به او رسيدم و پول را رد كرده و به دكان برگشتم و اشك ميريختم كه آن حضرت را زيارت كردم و نشناختم.
وقتي به دكان برگشتم، ديدم عصا نيست. از كثرت هموم و غمومي كه از نشتاختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فرياد زدم: اي مردم هركس مولايم حضرت ولي عصر(ع) را دوست دارد، بيايد و تصدّق سر آن حضرت هرچه ميخواهد از دكان من ببرد.
مردم ميگفتند: باز ديوانه شدهاي؟
گفتم: اگر نياييد ببريد، هرجه هست در بازار ميريزم.
فقط بيست و چهار اشرفي را كه قبلاً جمع كرده بودم، برداشتم و دكان را رها كردم و به خانه آمدم. عيال و اولاد را جمع كرده و گفتم: من عازم مشهد مقدّس هستم. هركه از شما ميل دارد، با من بيايد. همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امين كه نيامد.
به عتبه بوسي (آستان بوسي) حضرت رضا(ع) مشرّف شدم و قدري از آن اشرفيها كه مانده بود، سرمايه كردم و روي سكوي درِ صحن مقدس به تسبيح و مهر فروشي مشغول شدم.
هر سيّدي كه ميگذشت و از چهرة او خوشم ميآمد، مينشاندم. به او سيگار ميدادم و برايش چاي ميآوردم. وقتي چاي ميآوردم، در ضمن دامنم را به دامن او گره ميزدم و او را به حضرت رضا(ع) قسم ميدادم كه آيا شما امام زمان(ع) نيستي؟
خجالت ميكشيد و ميگفت: من خاك قدم ايشان هم نيستم.
تا اينكه روزي به حرم، مشرّف شدم و ديدم كه سيدي به ضريح مقدس چسبيده و بسيار ميگريد. دست به شانهاش زدم و گفتم: آقاجان، براي چه گريه ميكنيد؟
گفت: چطور گريه نكنم و حال آنكه حتي يك درهم براي خرجي در جيبم نيست.
گفتم: فعلاً اين پنج قران را بگير و اموراتت را اداره كن، بعد برگرد اينجا؛ چون قصد معاملهاي با تو دارم. سيد اصرار كرد چه معاملهاي ميخواهي با من انجام دهي؟ من كه چيزي ندارم؟
گفتم: عقيدة من اين است كه هرسيدي يك خانه در بهشت دارد. آيا آن خانهاي كه در بهشت داري به من ميفروشي؟
گفت: بلي، ميفروشم؛ ولي من كه خانهاي براي خود در بهشت نميشناسم؛ امّا چون ميخواهيد بخريد، ميفروشم.
ضمناً من چهل و يك اشرفي جمع كرده بودم كه براي اهل بيتم يك خانه بخرم. همين وجه را آوردم و از سيّد خانه را براي آخرتم خريدم.
سيد رفت و برگشت و كاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت كه در حضور شاهد عادل، حضرت رضا(ع) خانهاي را كه اين شخص عقيده دارد من در بهشت دارم، به مبلغ چهل و يك اشرفي كه از پولهاي دنيا است فروختم و پول را تحويل گرفتم.
به سيد گفتم: بگو بِعتُ (فروختم). گفت: بِعتُ.
گفتم: أشَتَريتُ (خريدم)، و وجه را تسليم كردم.
سيد وجه را گرفت و پي كار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانة صبيّهام مراجعت كردم.
دخترم گفت: پدرجان چه كردي؟
گفتم: خانهاي براي شما خريداري كردم كه آبهاي جاري و درختهاي سبز و خرّم دارد و همه نوع ميوهجات در آن باغ موجود است.
خيال كردند كه چنين خانهاي در دنيا برايشان خريدهام. خيلي مسرور شدند. دخترم گفت: شما كه اين خانه را خريديد، ميبايست ما را ببريد كه اول آنرا ببينيم و بدانيم كه همسايههاي اين خانه چه كساني هستند.
گفتم: خواهيد آمد و خواهيد ديد. بعد گفتم: يك طرف اين خانه به خانة حضرت خاتم النبيين(ص) و يك طرف خانه به خانة اميرالمؤمنين(ع) و يك طرف به خانة حضرت امام حسن(ع) و يك طرف به خانة حضرت سيدالشهداء(ع) محدود است. اين است حدود چهارگانة اين خانه. آن وقت فهميدند كه من چه كردهام.
گفتند: شيخ چه كردهاي؟
گفتم: خانهاي خريدهام كه هرگز خراب نميشود.
از اين قضيّه مدتي گذشت. روزي با خانوادهام نشسته بودم، ديدم كه در روبهرويمان آقاي موقّري تشريف آوردند.
من سلام كردم.
ايشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شيخ حسن، مولاي تو امام زمان(ع) ميفرمايند: چرا اين قدر فرزند پيغمبر را اذيّت ميكني و ايشان را خجالت ميدهي؟ به امام زمان(ع) چه حاجتي داري و از آن حضرت چه ميخواهي؟
به دامن ايشان چسبيدم و عرض كردم: قربانتان شوم آيا شما خودتان امام زمان(ع) هستيد؟
فرمودند: من امام زمان نيستم، بلكه فرستادة ايشان ميباشم. ميخواهم ببينم چه حاجتي داري؟ و دستم را گرفته و به گوشة صحن مطهّر بردند و براي اطمينان قلب من چند علامت و نشاني كه كسي اطلاع نداشت، براي من بيان نمودند. از جمله فرمودند: شيخ حسن تو آن كس نيستي كه در دجله روي قفّه (جاي نسبتاً بلند) نشسته بودي. همان وقت كشتي رسيد و آب را حركت داد و غرق شدي. در آن موقع متوسّل به چه كسي شدي؟ و كي تو را نجات داد؟
من متمّسك به ايشان شدم و عرض كردم: آقاجان شما خودتان هستيد.
فرمودند: نه، من نيستم. اينها علامتهايي است كه مولاي تو براي من بيان نموده است. بعد فرمودند: تو آن كس نيستي كه در كاظمين دكان عطاري داشتي؟ و قضيّة عصا (كه گذشت) را نقل فرمودند و گفتند: آورندة عصا و برندة آن را شناختي؟ ايشان مولاي تو امام عصر(ع) بود. حال چه حاجتي داري؟ حوائجت را بگو.
من عرض كردم: حوائجم بيش از سه حاجت نيست؛ اول اين كه ميخواهم بدانم با ايمان از دنيا خواهم رفت؟
دوم اين كه ميخواهم بدانم از ياوران امام عصر(ع) هستم و معاملهاي كه با سيد كردهام درست است؟
سوم اين كه ميخواهم بدانم چه وقت از دنيا ميروم؟
آن آقاي موقّر خداحافظي كردند و تشريف بردند و به قدر يك قدم كه برداشتند از نظرم غايب شدند و ديگر ايشان را نديدم.
چند روزي از اين قضيّه گذشت. پيوسته منتظر خبر بودم. روزي در موقع عصر مجدداً چشمم به جمال ايشان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشة صحن مطهّر به جاي خلوتي برده و فرمودند: سلام تو را به مولايت ابلاغ كردم ايشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد كه با ايمان از دنيا خواهي رفت و از ياوران ما هم هستي و اسم تو در زمرة ياران ما ثبت شده است و معاملهاي كه با سيّد كردهاي صحيح است.
اما هروقت زمان فوت تو برسد علامتش اين است كه بين هفته در عالم خواب خواهي ديد كه دو ورقه از عالم بالا به سوي تو نازل ميشود در يكي از آنها نوشته شده است: «لا إله إلاّ الله، محمّداً رسول الله» و در ورقة ديگر نوشته شده: «عليّ وليّ الله حقاً حقاً» و طلوع فجر جمعة آن هفته به رحمت خدا واصل خواهي شد.
به مجرّد گفتن اين كلمه؛ يعني به رحمت خدا واصل خواهي شد از نظرم غايب گشت. من هم منتظر وعده شدم.
سيد تقي كه ناقل جريان است ميگويد:
يك روز ديدم شيخ حسن در نهايت مسرّت و خوشحالي از حرم حضرت رضا(ع) به طرف منزل برميگشت.
سؤال كردم: آقا شيخ حسن! امروز شما را خيلي مسرور ميبينم؟
گفت: من همين يك هفته بيشتر ميهمان شما نيستم هرطور كه ميتوانيد مهماننوازي كنيد.
شبهاي اين هفته به كلّي خواب نداشت مگر روزها كه خواب قيلوله ميرفت و مضطرب بيدار ميشد، پيوسته در حرم مطهّر حضرت رضا(ع) و در منزل مشغول دعا خواندن بود. تا روز پنج شنبة همان هفته كه حنا گرفت و پاكيزهترين لباسهاي خود را برداشته و به حمّام رفت خود را كاملاً شستشو داده و محاسن و دست و پا را خضاب نمود و خيلي دير از حمّام بيرون آمد.
آن روز و شب را غذا نخورد چون در اين هفته كلاً روزه بود. بعداز خارج شدن از حمّام به حرم حضرت رضا(ع) مشرّف شد و نزديك دو ساعت و نيم از شب جمعه گذشته بود كه از حرم بيرون آمد و به طرف منزل روانه گرديد و به من فرمود: تمام اهل بيت و بچهها را جمع كن.
همه را حاضر نمودم قدري با آنها صحبت كرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال كنيد صحبت من با شما همين است ديگر مرا نخواهيد ديد و اينك با شما خداحافظي ميكنم. بچهها و اهل بيت را مرخّصي نمود و فرمود: همگي را به خدا ميسپارم.
تمامي بچّهها از اتاق بيرون رفتند بعد به من فرمود: سيد تقي، شما امشب مرا تنها نگذاريد ساعتي استراحت كنيد؛ اما به شرط اين كه زودتر برخيزيد.
بنده (سيد تقي) كه خوابم نبرد و ايشان دائماً مشغول دعا خواندن بودند.
چون خوابم نبرد برخاستم و گفتم: شما چرا استراحت نميكنيد اين قدر خيالات نداشته باشيد شما كه حالي نداريد، اقلاً قدري استراحت كنيد.
به صورت من تبسمي كرد و فرمود: نزديك است كه استراحت كنم و اگرچه من وصيّت كردهام باز هم وصيّت ميكنم. أشهد أن لاإله إلاّالله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله(ص) و أشهد أن عليّاً و أولاده المعصومين حجج الله. بدان كه مرگ حقّ است و سؤال نكيرين حقّ و إنّ الله يبعث من في القبور
خداي تعالي هر آن كه را در قبرها باشد زنده ميكند و برميانگيزاند. و عقيده دارم كه معاد حقّ است و صراط و ميزان حقّ است.
و امّا بعد قرض ندارم حتي يك درهم و يك ركعت از نمازهاي واجب من در هيچ حالي قضا نشده و يك روز روزهام را قضا نكردهام و يك درهم از مظالم بندگان خدا به گردن من نيست و چيزي براي شما باقي نگذاشتهام مگر دو ليره كه در جيب جليقة من است آن هم براي غسّال و حقّ دفن من است و براي مختصر مجلس ترحيم كه براي من تشكيل ميدهيد و همة شما را به خدا ميسپارم، والسّلام. و ديگر از حالا به بعد با من صحبت نكنيد و آنچه در كفنم هست با من دقت كنيد و ورقهاي را كه از سيّد گرفتهام در كفن من بگذاريد، و السّلام علي من اتّبع الهدي.
پس به اذكاري كه داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعداز نماز شب، روي سجادهاي كه داشت نشست و گويا منتظر مرگ بود.
يك مرتبه ديدم از جا بلند شد و در نهايت خضوع و خشوع كسي را تعارف كرد و شمردم سيزده مرتبه بلند شد و در نهايت ادب تعارف كرد و يك مرتبه ديدم مثل مرغي كه بال بزند خود را به سمت درِ اتاق پرتاب كرد و از دل نعره زد كه: «يا مولاي يا صاحب الزمان» و صورت خود را چند دقيقه بر عتبة در گذاشت.
من بلند شدم و زير بغل او را گرفتم در حالي كه او گريه ميكرد بعد گفتم: شما را چه ميشود اين چه حالي است كه داريد؟
گفت: اُسكُتْ. (ساكت باش) و به عربي فرمود: چهارده نور مبارك همگي اينجا تشريف دارند.
من با خود گفتم: از بس عاشق چهارده معصوم(ع) است اينطور به نظرش ميآيد فكر نميكردم كه اين حال سكرات باشد و آنها تشريف داشته باشند چون حالش خوب بود و هيچ گونه درد و مرضي نداشت و هرچه ميگفت صحيح و حالش هم پريشان نبود.
فاصلهاي نشد كه ديدم تبّسمي نمود و از جا حركت كرد و سه مرتبه گفت: «خوش آمديد اي قابض الأرواح» و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانيد در حالتي كه دستهايش را بر سينه گذاشته بود و عرض كرد: السلام عليك يا رسولالله اجازه ميفرماييد، و بعد عرض كرد: السلام عليك يا أميرالمؤمنين اجازه ميفرماييد، و همينطور تمام چهارده نور مطهّر را سلام عرض نمود و اجازه طلبيد و عرض كرد: دستم به دامنتان.
آن وقت رو به قبله خوابيد و سه مرتبه عرض كرد: يا الله به اين چهارده نور مقدس. بعد ملافه را روي صورت خود كشيد و دستها را پهلويش گذاشت. چون ملافه را كنار زدم ديدم از دنيا رفته است. بچهها را براي نماز صبح بيدار كرده و گريه ميكردم كه از گرية من مطلب را فهميدند.
صبح جنازة ايشان را با تشييع كنندگان زيادي برداشته و در غسّالخانة قتلگاه غسل داديم و بدن مطهّرش را شب در دارالسّعادة حضرت رضا(ع) دفن كرديم. رحمة الله عليه.٭
شيخ حسن كاظميني ميگويد:
سال 1224، در كاظمين، زياد طالب تشرّف خدمت حضرت وليّ عصر(عج) بودم و به اندازهاي اين عشق و علاقه شديد شد كه از تحصيل بازماندم و ناچار يك دكّان عطّاري و سمساري باز كردم.
روزهاي جمعه بعداز غسل جمعه، لباس احرام ميپوشيدم و شمشير حمايل ميكردم و مشغول ذكر ميشدم. (اين شمشير هميشه بالاي دكّان ايشان معلّق بود) در اين روز خريد و فروش نميكردم و منتظر ظهور امام زمان(عج) بودم.
يكي از جمعهها مشغول به ذكر بودم كه سه نفر سيّد جلوي صورتم ظاهر و به درِ دكّان تشريف فرما شدند دو نفر از آنها كامل مرد بودند و يكي جواني در حدود بيست و چهار ساله كه در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوقالعاده صورت مباركشان نوراني بود. به حدّي جلب توجّه مرا نمودند كه از ذكر باز ماندم و محو جمال ايشان شدم و آرزو ميكردم كه داخل دكّان من بيايند.
آرام آرام با نهايت وقار آمدند تا به در دكّان من رسيدند. سلام كردم.
جواب دادند و فرمودند: شيخ حسن، گلگاو زبان داري؟ (و اسم دارويي را بردند كه ته دكّان بود و الآن اسمش در نظرم نيست.)
فوراً عرض كردم: بلي دارم. حال آنكه روز جمعه من خريد و فروش نميكردم و به كسي هم جواب نميدادم.
فرمودند: بياور.
عرض كردم: چَشم و به ته دكّان براي آوردن آن دارويي كه ايشان فرمودند، رفتم و آنرا آوردم. وقتي كه برگشتم، ديدم كسي در دكّان نيست؛ ولي عصايي روي ميز جلوي دكّان قرار دارد. آن عصا، عصايي بود كه در دست آن آقاي وسطي ديده بودم. عصا را بوسيدم و عقب دكّان گذاشتم و بيرون آمدم و هرچه از اشخاصي كه آن اطراف بودند، سؤال كردم: اين سه نفر سيّد كه در دكّان من بودند، كجا رفتند؟
گفتند: ما كسي را نديديم.
ديوانه شدم. به دكّان برگشتم و خيلي متفكّر و مهموم بودم كه بعداز اين همه اشتياق، به زيارت مولايم شرفياب شدم؛ ولي ايشان را نشناختم. در اين اثناء مريض مجروحي را ديدم كه او را ميان پنبه گذاشتهاند و به حرم مطهّر حضرت موسي بن جعفر(ع) ميبرند. آنها را برگردانيدم و گفتم: بياييد. من مريض شما را خوب ميكنم.
مريض را برگردانيدند و به دكّان آوردند. او را رو به قبله روي تختي، كه عقب دكان بود و روزها روي آن ميخوابيدم، خواباندم. دو ركعت نماز حاجت خواندم و با اينكه يقين داشتم كه مولاي من حضرت وليّ عصر(عج) بوده است كه به دكان من تشريف آورده، خواستم اطمينان خاطر پبدا كنم. در قلبم خطور دادم كه اگر آن آقا، ولي عصر(عج) بوده است. اين عصا را بر روي اين مريض ميكشم تا وقتي از روي او رد شد، بلافاصله شفا براي او حاصل و جراحات بدنش به كلّي رفع شود؛ لذا عصا را از سر تا پايش كشيدم. في الفور شفا يافت و به كلّي جراحات بدن او برطرف شد و زير عصا گوشت تازه روييد.
آن مريض از شوق، يك ليره جلوي دكان من گذاشت؛ ولي من قبول نكردم. او گمان كرد آن وجه كم است كه قبول نميكنم. از دكان به پايين جست و از شوق بناي رفتن گذاشت. به دنبال او دويدم و گفتم: من پول نميخواهم و او گمان ميكرد كه ميگويم كم است. تا به او رسيدم و پول را رد كرده و به دكان برگشتم و اشك ميريختم كه آن حضرت را زيارت كردم و نشناختم.
وقتي به دكان برگشتم، ديدم عصا نيست. از كثرت هموم و غمومي كه از نشتاختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فرياد زدم: اي مردم هركس مولايم حضرت ولي عصر(ع) را دوست دارد، بيايد و تصدّق سر آن حضرت هرچه ميخواهد از دكان من ببرد.
مردم ميگفتند: باز ديوانه شدهاي؟
گفتم: اگر نياييد ببريد، هرجه هست در بازار ميريزم.
فقط بيست و چهار اشرفي را كه قبلاً جمع كرده بودم، برداشتم و دكان را رها كردم و به خانه آمدم. عيال و اولاد را جمع كرده و گفتم: من عازم مشهد مقدّس هستم. هركه از شما ميل دارد، با من بيايد. همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امين كه نيامد.
به عتبه بوسي (آستان بوسي) حضرت رضا(ع) مشرّف شدم و قدري از آن اشرفيها كه مانده بود، سرمايه كردم و روي سكوي درِ صحن مقدس به تسبيح و مهر فروشي مشغول شدم.
هر سيّدي كه ميگذشت و از چهرة او خوشم ميآمد، مينشاندم. به او سيگار ميدادم و برايش چاي ميآوردم. وقتي چاي ميآوردم، در ضمن دامنم را به دامن او گره ميزدم و او را به حضرت رضا(ع) قسم ميدادم كه آيا شما امام زمان(ع) نيستي؟
خجالت ميكشيد و ميگفت: من خاك قدم ايشان هم نيستم.
تا اينكه روزي به حرم، مشرّف شدم و ديدم كه سيدي به ضريح مقدس چسبيده و بسيار ميگريد. دست به شانهاش زدم و گفتم: آقاجان، براي چه گريه ميكنيد؟
گفت: چطور گريه نكنم و حال آنكه حتي يك درهم براي خرجي در جيبم نيست.
گفتم: فعلاً اين پنج قران را بگير و اموراتت را اداره كن، بعد برگرد اينجا؛ چون قصد معاملهاي با تو دارم. سيد اصرار كرد چه معاملهاي ميخواهي با من انجام دهي؟ من كه چيزي ندارم؟
گفتم: عقيدة من اين است كه هرسيدي يك خانه در بهشت دارد. آيا آن خانهاي كه در بهشت داري به من ميفروشي؟
گفت: بلي، ميفروشم؛ ولي من كه خانهاي براي خود در بهشت نميشناسم؛ امّا چون ميخواهيد بخريد، ميفروشم.
ضمناً من چهل و يك اشرفي جمع كرده بودم كه براي اهل بيتم يك خانه بخرم. همين وجه را آوردم و از سيّد خانه را براي آخرتم خريدم.
سيد رفت و برگشت و كاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت كه در حضور شاهد عادل، حضرت رضا(ع) خانهاي را كه اين شخص عقيده دارد من در بهشت دارم، به مبلغ چهل و يك اشرفي كه از پولهاي دنيا است فروختم و پول را تحويل گرفتم.
به سيد گفتم: بگو بِعتُ (فروختم). گفت: بِعتُ.
گفتم: أشَتَريتُ (خريدم)، و وجه را تسليم كردم.
سيد وجه را گرفت و پي كار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانة صبيّهام مراجعت كردم.
دخترم گفت: پدرجان چه كردي؟
گفتم: خانهاي براي شما خريداري كردم كه آبهاي جاري و درختهاي سبز و خرّم دارد و همه نوع ميوهجات در آن باغ موجود است.
خيال كردند كه چنين خانهاي در دنيا برايشان خريدهام. خيلي مسرور شدند. دخترم گفت: شما كه اين خانه را خريديد، ميبايست ما را ببريد كه اول آنرا ببينيم و بدانيم كه همسايههاي اين خانه چه كساني هستند.
گفتم: خواهيد آمد و خواهيد ديد. بعد گفتم: يك طرف اين خانه به خانة حضرت خاتم النبيين(ص) و يك طرف خانه به خانة اميرالمؤمنين(ع) و يك طرف به خانة حضرت امام حسن(ع) و يك طرف به خانة حضرت سيدالشهداء(ع) محدود است. اين است حدود چهارگانة اين خانه. آن وقت فهميدند كه من چه كردهام.
گفتند: شيخ چه كردهاي؟
گفتم: خانهاي خريدهام كه هرگز خراب نميشود.
از اين قضيّه مدتي گذشت. روزي با خانوادهام نشسته بودم، ديدم كه در روبهرويمان آقاي موقّري تشريف آوردند.
من سلام كردم.
ايشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شيخ حسن، مولاي تو امام زمان(ع) ميفرمايند: چرا اين قدر فرزند پيغمبر را اذيّت ميكني و ايشان را خجالت ميدهي؟ به امام زمان(ع) چه حاجتي داري و از آن حضرت چه ميخواهي؟
به دامن ايشان چسبيدم و عرض كردم: قربانتان شوم آيا شما خودتان امام زمان(ع) هستيد؟
فرمودند: من امام زمان نيستم، بلكه فرستادة ايشان ميباشم. ميخواهم ببينم چه حاجتي داري؟ و دستم را گرفته و به گوشة صحن مطهّر بردند و براي اطمينان قلب من چند علامت و نشاني كه كسي اطلاع نداشت، براي من بيان نمودند. از جمله فرمودند: شيخ حسن تو آن كس نيستي كه در دجله روي قفّه (جاي نسبتاً بلند) نشسته بودي. همان وقت كشتي رسيد و آب را حركت داد و غرق شدي. در آن موقع متوسّل به چه كسي شدي؟ و كي تو را نجات داد؟
من متمّسك به ايشان شدم و عرض كردم: آقاجان شما خودتان هستيد.
فرمودند: نه، من نيستم. اينها علامتهايي است كه مولاي تو براي من بيان نموده است. بعد فرمودند: تو آن كس نيستي كه در كاظمين دكان عطاري داشتي؟ و قضيّة عصا (كه گذشت) را نقل فرمودند و گفتند: آورندة عصا و برندة آن را شناختي؟ ايشان مولاي تو امام عصر(ع) بود. حال چه حاجتي داري؟ حوائجت را بگو.
من عرض كردم: حوائجم بيش از سه حاجت نيست؛ اول اين كه ميخواهم بدانم با ايمان از دنيا خواهم رفت؟
دوم اين كه ميخواهم بدانم از ياوران امام عصر(ع) هستم و معاملهاي كه با سيد كردهام درست است؟
سوم اين كه ميخواهم بدانم چه وقت از دنيا ميروم؟
آن آقاي موقّر خداحافظي كردند و تشريف بردند و به قدر يك قدم كه برداشتند از نظرم غايب شدند و ديگر ايشان را نديدم.
چند روزي از اين قضيّه گذشت. پيوسته منتظر خبر بودم. روزي در موقع عصر مجدداً چشمم به جمال ايشان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشة صحن مطهّر به جاي خلوتي برده و فرمودند: سلام تو را به مولايت ابلاغ كردم ايشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد كه با ايمان از دنيا خواهي رفت و از ياوران ما هم هستي و اسم تو در زمرة ياران ما ثبت شده است و معاملهاي كه با سيّد كردهاي صحيح است.
اما هروقت زمان فوت تو برسد علامتش اين است كه بين هفته در عالم خواب خواهي ديد كه دو ورقه از عالم بالا به سوي تو نازل ميشود در يكي از آنها نوشته شده است: «لا إله إلاّ الله، محمّداً رسول الله» و در ورقة ديگر نوشته شده: «عليّ وليّ الله حقاً حقاً» و طلوع فجر جمعة آن هفته به رحمت خدا واصل خواهي شد.
به مجرّد گفتن اين كلمه؛ يعني به رحمت خدا واصل خواهي شد از نظرم غايب گشت. من هم منتظر وعده شدم.
سيد تقي كه ناقل جريان است ميگويد:
يك روز ديدم شيخ حسن در نهايت مسرّت و خوشحالي از حرم حضرت رضا(ع) به طرف منزل برميگشت.
سؤال كردم: آقا شيخ حسن! امروز شما را خيلي مسرور ميبينم؟
گفت: من همين يك هفته بيشتر ميهمان شما نيستم هرطور كه ميتوانيد مهماننوازي كنيد.
شبهاي اين هفته به كلّي خواب نداشت مگر روزها كه خواب قيلوله ميرفت و مضطرب بيدار ميشد، پيوسته در حرم مطهّر حضرت رضا(ع) و در منزل مشغول دعا خواندن بود. تا روز پنج شنبة همان هفته كه حنا گرفت و پاكيزهترين لباسهاي خود را برداشته و به حمّام رفت خود را كاملاً شستشو داده و محاسن و دست و پا را خضاب نمود و خيلي دير از حمّام بيرون آمد.
آن روز و شب را غذا نخورد چون در اين هفته كلاً روزه بود. بعداز خارج شدن از حمّام به حرم حضرت رضا(ع) مشرّف شد و نزديك دو ساعت و نيم از شب جمعه گذشته بود كه از حرم بيرون آمد و به طرف منزل روانه گرديد و به من فرمود: تمام اهل بيت و بچهها را جمع كن.
همه را حاضر نمودم قدري با آنها صحبت كرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال كنيد صحبت من با شما همين است ديگر مرا نخواهيد ديد و اينك با شما خداحافظي ميكنم. بچهها و اهل بيت را مرخّصي نمود و فرمود: همگي را به خدا ميسپارم.
تمامي بچّهها از اتاق بيرون رفتند بعد به من فرمود: سيد تقي، شما امشب مرا تنها نگذاريد ساعتي استراحت كنيد؛ اما به شرط اين كه زودتر برخيزيد.
بنده (سيد تقي) كه خوابم نبرد و ايشان دائماً مشغول دعا خواندن بودند.
چون خوابم نبرد برخاستم و گفتم: شما چرا استراحت نميكنيد اين قدر خيالات نداشته باشيد شما كه حالي نداريد، اقلاً قدري استراحت كنيد.
به صورت من تبسمي كرد و فرمود: نزديك است كه استراحت كنم و اگرچه من وصيّت كردهام باز هم وصيّت ميكنم. أشهد أن لاإله إلاّالله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله(ص) و أشهد أن عليّاً و أولاده المعصومين حجج الله. بدان كه مرگ حقّ است و سؤال نكيرين حقّ و إنّ الله يبعث من في القبور
خداي تعالي هر آن كه را در قبرها باشد زنده ميكند و برميانگيزاند. و عقيده دارم كه معاد حقّ است و صراط و ميزان حقّ است.
و امّا بعد قرض ندارم حتي يك درهم و يك ركعت از نمازهاي واجب من در هيچ حالي قضا نشده و يك روز روزهام را قضا نكردهام و يك درهم از مظالم بندگان خدا به گردن من نيست و چيزي براي شما باقي نگذاشتهام مگر دو ليره كه در جيب جليقة من است آن هم براي غسّال و حقّ دفن من است و براي مختصر مجلس ترحيم كه براي من تشكيل ميدهيد و همة شما را به خدا ميسپارم، والسّلام. و ديگر از حالا به بعد با من صحبت نكنيد و آنچه در كفنم هست با من دقت كنيد و ورقهاي را كه از سيّد گرفتهام در كفن من بگذاريد، و السّلام علي من اتّبع الهدي.
پس به اذكاري كه داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعداز نماز شب، روي سجادهاي كه داشت نشست و گويا منتظر مرگ بود.
يك مرتبه ديدم از جا بلند شد و در نهايت خضوع و خشوع كسي را تعارف كرد و شمردم سيزده مرتبه بلند شد و در نهايت ادب تعارف كرد و يك مرتبه ديدم مثل مرغي كه بال بزند خود را به سمت درِ اتاق پرتاب كرد و از دل نعره زد كه: «يا مولاي يا صاحب الزمان» و صورت خود را چند دقيقه بر عتبة در گذاشت.
من بلند شدم و زير بغل او را گرفتم در حالي كه او گريه ميكرد بعد گفتم: شما را چه ميشود اين چه حالي است كه داريد؟
گفت: اُسكُتْ. (ساكت باش) و به عربي فرمود: چهارده نور مبارك همگي اينجا تشريف دارند.
من با خود گفتم: از بس عاشق چهارده معصوم(ع) است اينطور به نظرش ميآيد فكر نميكردم كه اين حال سكرات باشد و آنها تشريف داشته باشند چون حالش خوب بود و هيچ گونه درد و مرضي نداشت و هرچه ميگفت صحيح و حالش هم پريشان نبود.
فاصلهاي نشد كه ديدم تبّسمي نمود و از جا حركت كرد و سه مرتبه گفت: «خوش آمديد اي قابض الأرواح» و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانيد در حالتي كه دستهايش را بر سينه گذاشته بود و عرض كرد: السلام عليك يا رسولالله اجازه ميفرماييد، و بعد عرض كرد: السلام عليك يا أميرالمؤمنين اجازه ميفرماييد، و همينطور تمام چهارده نور مطهّر را سلام عرض نمود و اجازه طلبيد و عرض كرد: دستم به دامنتان.
آن وقت رو به قبله خوابيد و سه مرتبه عرض كرد: يا الله به اين چهارده نور مقدس. بعد ملافه را روي صورت خود كشيد و دستها را پهلويش گذاشت. چون ملافه را كنار زدم ديدم از دنيا رفته است. بچهها را براي نماز صبح بيدار كرده و گريه ميكردم كه از گرية من مطلب را فهميدند.
صبح جنازة ايشان را با تشييع كنندگان زيادي برداشته و در غسّالخانة قتلگاه غسل داديم و بدن مطهّرش را شب در دارالسّعادة حضرت رضا(ع) دفن كرديم. رحمة الله عليه.٭
پينوشت:
٭ برگرفته از بركات حضرت ولي عصر(عج)، ترجمة العبقري الحسان، صص 125ـ 118.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}